شمايل آلاله هاي قرمز گون به زردي مي گرويد و خس ها قامت استوار مي كردند.
ابرهاي سياهي كه بر لبالب زمين حكم مي رانند،آغاز طوفاني سهمگين را به خاكي نشينان هشدار مي داد.
خاك باران ديده،بدون هيچ اضطرابي ،در اين پهنه ي وسيع،بيدار...خفته است.ليكن درختچه ها از وحشت باد،به هم مي پيچند و در خود فرو مي روند.
باد پرده ها را آرام تكان مي دهد و گل ها در پشت امنيتي محسوس از فضاي پشت شيشه هاي پنجره ها،رقص علفزارهاي سبز را به تماشا نشسته اند.
در اين زلالي بي مثال و در پشت پرده ي رعب بر انگيز زندگي،گم مي شود سايه اي خاكستري از لابه لاي كوچه هاي شهر...
در اين سو دختران و پسراني را مي توان يافت كه تن عريان آنان را مي شود با نگاهي سطحي به لباسهاي شرم آورشان به تماشا نشست.و اين پوشش حقيرانه كه از پشت تقليدي پوچ سر بر افراشته است،نه تنها برهنگي آنان را بيشتر مي نماياند،بلكه نجابت يك انسان را به سخره مي گيرد.و آنان كه خود را مدعي وطن پرستي مي دانند با كارهاي پر از گناه و معصيت،اصالت يك سرزمين را به نابودي مي كشاند.و با اين اعمال دور از انسانيت،آلاله ها را در زير پاهايشان له مي كنند و بي تفاوت از آنجا دور مي شوند،تا دور از چشم ديگران در كنجي خلوت كنند تا مزه ي لذت هاي مجازي دنيوي را در پشت تلخي يك گناه بچشند.
در آن سو....پيرمردي كه شاهد معصيت دختر و پسر جواني ست،آرام قدم بر مي دارد و با ورد كه لبهاي چروكيده اش را عطراگين مي كرد،.آلاله هاي پرپر شده را از روي زمين بر مي دارد و در چمنزاري رها مي كند،به اميد آنكه در روزهاي نه چندان دور شاهد شكوفايي آلاله ها باشد...
.........................
... اسماعيل رضواني خو ...